مسافر ( هرچی بخوای گیر میاری) آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
چرا هیچ کس دوست ندارد بند دوم مرغ سحر را بخواند؟
مرغ سحرنیازی به معرفی ندارد. سروده ای از محمدتقی بهار در دوران مشروطه که پس از آغاز حکومت رضا شاه به صورت ترانه اجرا شد. آهنگ این اثر، از مرتضی نی داوود، فوق العاده زیباست. آهنگ باو جود گیرایی زیر و بالای چندانی ندارد بنابراین حتی کسانی که با خوانندگی آشنایی ندارند می توانند آن را به راحتی بخوانند. اکثر خوانندگان نامی نیز اجرایی از مرغ سحر را به نام خود ثبت کرده اند که می توان به ملوک ضرابی، قمرالملوک وزیری، نادر گلچین، هنگامه اخوان، محمدرضا شجریان و نیز اجراهای متفاوتی از فرهاد، همای و محسن نامجو اشاره کرد :آنچه تا کنون به عنوان مرغ سحر شنیده ایم عبارت است از بند اول این شعر مرغ سحر ناله سرکن، داغ مرا تازه تر کن ز آه شرر بار این قفس را بَر شِکَنُ و زیر و زِبَر کن ظلم ظالم، جور صیاد آشیانم داده بر باد ای خدا، ای فـلک، ای طبیعت، شام تاریک ما را سحر کن نوبهار است، گل به بار است، ابر چشمم، ژالهبار است ما تا به حال بارها به دستور بند اول عمل کرده ایم و قفس را آتش زده ایم اما پس از فرو نشستن شعله خود را در قفسی جدید یافته ایم. ای کاش یک بار هم که شده بند دوم را بخوانیم سیمین بهبهانی یا رب مرا یاری بده ، تا سخت آزارش کنم هجرش دهم ، زجرش دهم ، خوارش کنم ، زارش کنم از بوسه های آتشین ، وز خنده های دلنشین صد شعله در جانش زنم ، صد فتنه در کارش کنم در پیش چشمش ساغری ، گیرم ز دست دلبری از رشک آزارش دهم ، وز غصه بیمارش کنم بندی به پایش افکنم ، گویم خداوندش منم چون بنده در سودای زر ، کالای بازارش کنم گوید میفزا قهر خود ، گویم بخواهم مهر خود گوید که کمتر کن جفا ، گویم که بسیارش کنم هر شامگه در خانه ای ، چابکتر از پروانه ای رقصم بر بیگانه ای ، وز خویش بیزارش کنم چون بینم آن شیدای من ، فارغ شد از احوال من منزل کنم در کوی او ، باشد که دیدارش کنم
جواب ابراهیم صهبا به سیمین بهبهانی :
یارت شوم ، یارت شوم ، هر چند آزارم کنی نازت کشم ، نازت کشم ، گر در جهان خوارم کنی بر من پسندی گر منم ، دل را نسازم غرق غم باشد شفا بخش دلم ، کز عشق بیمارم کنی گر رانیم از کوی خود ، ور باز خوانی سوی خود با قهر و مهرت خوشدلم کز عشق بیمارم کنی من طایر پر بسته ام ، در کنج غم بنشسته ام من گر قفس بشکسته ام ، تا خود گرفتارم کنی من عاشق دلداده ام ، بهر بلا آماده ام یار من دلداده شو ، تا با بلا یارم کنی ما را چو کردی امتحان ، ناچار گردی مهربان رحم آخر ای آرام جان ، بر این دل زارم کنی گر حال دشنامم دهی ، روز دگر جانم دهی کامم دهی ، کامم دهی ، الطاف بسیارم کنی
جواب سیمین بهبهانی به ابراهیم صهبا :
گفتی شفا بخشم تو را ، وز عشق بیمارت کنم یعنی به خود دشمن شوم ، با خویشتن یارت کنم؟ گفتی که دلدارت شوم ، شمع شب تارت شوم خوابی مبارک دیده ای ، ترسم که بیدارت کنم
جواب ابراهیم صهبا به سیمین بهبهانی :
دیگر اگر عریان شوی ، چون شاخه ای لرزان شوی در اشکها غلتان شوی ، دیگر نمی خواهم تو را گر باز هم یارم شوی ، شمع شب تارم شوی شادان ز دیدارم شوی ، دیگر نمی خواهم تو را گر محرم رازم شوی ، بشکسته چون سازم شوی تنها گل نازم شوی ، دیگر نمی خواهم تو را گر باز گردی از خطا ، دنبالم آیی هر کجا ای سنگدل ، ای بی وفا ، دیگر نمی خواهم تو را
جواب رند تبریزی به سیمین بهبهانی و ابراهیم صهبا :
صهبای من زیبای من ، سیمین تو را دلدار نیست وز شعر او غمگین مشو ، کو در جهان بیدار نیست گر عاشق و دلداده ای ، فارغ شو از عشقی چنین کان یار شهر آشوب تو ، در عالم هشیار نیست صهبای من غمگین مشو ، عشق از سر خود وارهان کاندر سرای بی کسان ، سیمین تو را غمخوار نیست سیمین تو را گویم سخن ، کاتش به دلها می زنی دل را شکستن راحت و زیبنده ی اشعار نیست با عشوه گردانی سخن ، هم فتنه در عالم کنی بی پرده می گویم تو را ، این خود مگر آزار نیست؟ دشمن به جان خود شدی ، کز عشق او لرزان شدی زیرا که عشقی اینچنین ، سودای هر بازار نیست صهبا بیا میخانه ام ، گر راند از کوی وصال چون رند تبریزی دلش ، بیگانه ی خمار نیست
عتاب شمس الدین عراقی به رند تبریزی:
ای رند تبریزی چرا این ها به آن ها می کنی رندانه می گویم ترا ،کآتش به جان ها می کنی ره می زنی صهبای ما ای وای تو ای وای ما شرمت نشد بر همرهان ، تیر از کمان ها می کنی؟ سیمین عاشق پیشه را گویی سخن ها ناروا عاشق نبودی کین چنین ، زخم زبان ها می کنی طشتی فرو انداختی ، بر عاشقان خوش تاختی بشکن قلم خاموش شو ، تا این بیان ها می کنی خواندی کجا این درس را ، واگو رها کن ترس را آتش بزن بر دفترت ، تا این گمان ها می کنی دلبر اگر بر ناز شد ،افسانه ی پر راز شد … دلداده داند گویدش : باز امتحان ها می کنی معشوق اگر نرمی کند ، عاشق ازآن گرمی کند! ای بی خبر این قصه را ، بر نوجوان ها می کنی؟ عاشق اگر بر قهر شد ، شیرین به کامش زهر شد گاهی اگر این می کند ، بر آسمان ها می کنی؟ او داند و دلدار او ، سر برده ای در کار او زین سرکشی می ترسمت ، شاید دکان ها می کنی از (بی نشان) شد خواهشی ، گر بر سر آرامشی بازت مبادا پاسخی ، گر این ، زیان ها می کنی 1 دی 1389برچسب:, :: 10:50 :: نويسنده : مسافر
امشب تمام خویش را از غصه پرپر میکنم 10 آذر 1389برچسب:, :: 19:5 :: نويسنده : مسافر
2 آذر 1389برچسب:, :: 11:18 :: نويسنده : مسافر
بنويسم برايت .... از نگاه همیشه منتظرم از چشمان بارانیم ازبوسه های نشکفته ام
بی تو گفتن وبی تو خواندن
بنویسم برایت از معنای زندگی
من زندگی را در خروش چشمان نیلگونت معنا می کنم
27 آبان 1389برچسب:, :: 9:49 :: نويسنده : مسافر
میروم تنهای تنها تلخِ تلخ میکنم تنها سکوت از درد سرد روزها آرام بودم بانفس! حال گریان گشته ام در این قفس سوختم در زیر باران سوختم دوختم یک نامه را بر پوستم نامه ای از خاطراتِ با بهار نامه ای از روزها با سوزها بسمِه اَلله شد کلام اولش نامه زین پس شد شکایت مقصدش گفتم از شکر و شکایت باخدا شکر کردم من خدا را خاطِرَت گفتم از شبها که خوابت دیده ام در هوایت روزها گرییده ام گفتم از دوری، ندیدنهای تو سخت میشد زندگی بی یاد تو روزها چشمم به یک بَر خیره بود سر به زیر و گردنم در بند دوست یاد آن روزی که اول روز بود در به در دنبال کویی دور بود لحظه ها در خاطرم یک عمر بود سایه سایه یاد تو در نور بود حیف شد آن روز من بد آمدم سعی کردم روز دوم آمدم روزها اینسان گذشت و دور بود یاد تو اما بولله سور بود حرف بود و حرف بود و حرف بود در دلم گویی نگاهت سنگ بود گفتمت گفتی تمام گفتنی؟ جان من گفتی هر آنچه گفتنی ست؟ من که رو بودم برایت ای رفیق هر چه را در دل نهان بود از طریق تو به خود گفتی که میمیرد دلش؟! تو ندیدی هر چه را دادم ز کف! بی وفا این رسم دلداری نبود در دلم جز راستی کاری نبود حال من حق میدهم در حق تو حق من مرگ است در چشمان تو بار الهی!من پشیمان نیستم من فقط دل راستی میخواستم حال میسوزد دلم چشمم حال من بیگانه ام خستم نام تو زیباست اما روز خود یاد تو زیباست در دنیای خود میروم تنهای تنها تلخِ تلخ میکنم تنها سکوت از درد سرد
21 آبان 1389برچسب:, :: 11:16 :: نويسنده : مسافر
لحظه های سخت تنها ماندنم با تو یک دنیا قشنگی می شود با تو حتی خواب های تلخ من یک بغل رؤیای رنگی می شود هیچ می دانی دلم این روزها بی تو دائم بی قراری می کند؟ جمعه ها وقتی به آخر می رسند در فراقت سخت زاری می کند؟ نامه های هر شبم را خوانده ای ؟ نامه ای از روزهای انتظار نامه های قلب من در هجر تو نامه ای از کوچه های بی سوار آسمان هم باز باریدن گرفت می نوازد چنگ باران را خدا بوی خوب خاک و عطر یاد تو می کشاند تا سرکویت مرا کاش در این لحظه های تلخ درد شانه هایت تکیه گاه گریه بود کاش لبخند قشنگت از دلم غصه های کهنه اش را می زدود چشم های خیس من در یک امید قلب من در آرزوی وصل توست سوخت باغ هستی ام در این خزان
خوب می دانم: بهاران فصل توست ! 20 آبان 1389برچسب:, :: 11:3 :: نويسنده : مسافر
تشنه ام ای ابر رحمت آب بارانت کجاست ؟ در درون سینه ام با مهر تو خو کرده است 19 آبان 1389برچسب:, :: 12:0 :: نويسنده : error
و اگر هستي ، كسي هم به تو عشق بورزد ،و اگر اينگونه نيست ، اگر همه اينها كه گفتم برايت فراهم شد ،ديگر چيزي ندارم برايت آرزو كنم 19 آبان 1389برچسب:, :: 10:39 :: نويسنده : مسافر
ای دل با غم خود سالها ست که ساخته ام چیزی است که از حال و روز خود خبر ندارم عمری است به دنبال نگاهش نشسته ام هر دم هزار قطره ی اشک به یادش ریخته ام گر بتوانم در آغوشش بگیرم بر شانه های مهربانش سر می گذارم از برایش سفره ی دل می گشایم خورشید را به خانه ی دل می کشانم کاش بر آسمان قلبش چادری می گستردم تا سایه بانی شود بر بهار لحظه هایم جا دارد که تا ابد در کنارش بمانم تا مرهمی باشد بر روی زخمهایم
17 آبان 1389برچسب:, :: 11:59 :: نويسنده : مسافر
گل قاصد کی فرستاده تورو؟ کی به تو گفته ز من یاد کنی؟ کی به تو گفته منو شاد کنی؟ اونکه از چشم سیاهش دل من غم می گیره...؟ گل قاصد چی میگه؟ مگه تنها شده باز...؟ مگه رسوا شده باز...؟ مگه پروانه می خواد...؟ مگه دیوانه می خواد...؟ چه می دونم گل قاصد چی بگم؟ دیگه دل از همه سرده به خدا --- می دونم بر نمی گرده به خدا ای نسیم سحری ، ای سبک رقص پیام آور صبح، زیر گوشم چی میگی؟ کی فرستاده تو رو...؟ کی به تو گفته که از سر ببری خواب مرا...؟ کی به تو گفته که از دل ببری تاب مرا...؟ اونکه خون دلمو ریخته تو شیشه غم...؟! اون که اندوه مرا هیچ ندید...؟! اون که فریاد دلم را نشنید...؟! چی بگم با تو نسیم سحری؟ دیگه دل از همه سرده به خدا --- می دونم بر نمی گرده به خدا شما ای زنجره ها چی می گین با دل افسرده من؟ کی فرستاده شما رو دم این پنجره ها؟ مگه اون اشکای شورو ندیدین...؟! مگه اون قلب صبورو ندیدین...؟! دل من سنگ صبوره ، دل من جام بلوره ، دیگه افتاد و شکست ، دیگه من موندم و درد ، دیگه من موندم و خاموشی و سرد کی میگه قصه بخونین همتون؟ شما ای زنجره ها اینو بدونین همتون دیگه دل از همه سرده به خدا --- می دونم بر نمیگرده به خدا موج دریا چی میگی؟ با دل خسته تنها چی می گی؟ از کی می گی؟ کی به تو گفته ز من یاد کنی؟ کی به تو گفته که فریاد کنی؟ اون که خندید به چشم تر من...؟! به تو گفتم چی می گفت...؟! به تو گفتم که شبا خواب نداشت؟ دلش از دوری من تاب نداشت؟ من پر از او بودم ، یا که جادو بودم؟ میدونی...؟ اونچه که بود قصه ای بیش نبود... چی شد اون لطف و صفا..؟ چی شد اون مهر و صفا...؟ همه بود رنگ و ریا..؟! به تو ای موج قشنگ ، چی بگم از دل تنگ؟ برو ای ساحل دور ، برو تا چشمه نور ، گر به او بار رسیدی بده پیغام مرا که مبر نام مرا بر سر سنگ فراموشی درد ، بشکن جام مرا که دلم از همه سرده به خدا --- می دونم بر نمی گرده به خدا کاروان کاروان میرود اما اثری از من نیست
من به تنهایی من مشغولم
نه که دلشادم از این رغبت تنها بودن ؛رمقی در من نیست
چشم من مانده به راه
سینه ام ناله و اه
بر لبم شکوه یک شا م سیاه
به بلندای زمان
وبه ژرفای زمين
تاكه كي قافله سالار اگر رنگ دلش ابي شد و نگاه سحر ازپشت نگاهش تابيد به صفا بنشيند به افقهاي كوير وبگويد باخودچه كسي جامانده
نکند جان کسی دیده به راه من تنها مانده
من و تنهایی ام و این شام کویر
دیرگاهیست به تنهایی هم خو کردیم
ولی امشب انگار کاروان با همگان هست ولی با من نیست
راه این دشت عجب راه به پایان دارد ولی انار که در پشت سرم اه سرما زده ای جان دارد
و عجب سوز دلی در بنه پنهان دارد
اری انگار که باید به عقب برگردم یک نفر جامانده یک نفر جامانده
کاروان میرسد ای کاش کمی توشه ره بردارم
که خطرهاست در این راه خطیر
کوله راه است و شب و خلوت و تنهایی من
کاروان هست ولی با من نیست
هرکسی مشغول است به دل مرده خویش
همه هستی ولی تنهاییم
به سفرگاه چنین است که در جمع رفیقان باشیم
ولی انگار که تنها هستیم
بر لبت میخندی ولی افسوس که چون معدن غمها هستیم
کاروان حرکت کرد
سینه دشت کمی جا دارد
شب این دشت خدایا چه تماشا دارد
چه کسی فهمیده است که یکی از همسفرانش که منم
غمی انگار به اندازه دریا دارد و سکوتش بادشت درد دلها و سخنها دارد
خوب شد اهل دلی نیست در این همسفران
که به فریاد سکوتم همه از جابپرند
خواب من بیداری است کاش بیدار شوم
خویه ام بیماری است کاش بیمار شوم
و از این شبزدگی یکسره بیدار شوم 15 آبان 1389برچسب:, :: 10:8 :: نويسنده : مسافر
میتوان راحت از این دنیای فانی دل گسست میتوان چشم را بر این دنیای بی مقدار بست میتوان در آن جهان در انتظار تو نشست آری ای زیبای من ای حسرت فردای من میتوان با عشق تو از جاده های شب گذشت میتوان جای غمت با یاد تو همخانه گشت میتوان مانند مجنون سر نهاد بر کوه و دشت میتوان ای جان من ای نیمه پنهان من 13 آبان 1389برچسب:, :: 11:1 :: نويسنده : مسافر
13 آبان 1389برچسب:, :: 10:59 :: نويسنده : مسافر
در این زمانه که وفا چو کیمیاست نازنین سراسر وجود تو پر از وفاست نازنین اگر چه قلبهای ما به عشق هم تپد ولی ببین چگونه راه ما زهم جداست نازنین چرا به هم نمی رسند دو قلب نا امید ما چرا زمین و آسمان به ضد ماست نازنین خدا برای هر کسی نهاده قسمتی ولی ببین برای ما خدا چگونه خواست نازنین اگر چه ما در این جهان به هم نمیرسیم بدان که عاقبت وصال ما در آن سراست نازنین 12 آبان 1389برچسب:, :: 8:41 :: نويسنده : مسافر
مهتاب! با تو می گویم تاریکی امیدهایم را وقتی که خمیازه های مرگ در شهر شلوغ چشم هایم باز می شوند که تو دریچه آسمان هستی به سوی شبی روشن در آنسوی آسمانها ....... مهتاب! با من حرف بزن وقتی حرف می زنی زمین در پیش پایت می رقصد شب گیسوانت را به هم می بافد ومنظومه ها آرام آرام می خوابند ومن.... ومن با نوازش عیسای چشمهایت زنده میشوم مهتاب!
با من حرف بزن .........
11 آبان 1389برچسب:, :: 8:32 :: نويسنده : مسافر
اي نگاهت نخي از مخمل و از ابريشم به همان سبز صميمي ، به همبن باغ بلور به همان سايه ، همان وهم ، همان تصويري که سراغش ز غزلهاي خودم مي گيريد به همان زل زدن از فاصله دور به هم يعني آن شيوه فهماندن منظور به هم به تبسم ، به تکلم ، به دلارايي تو به خموشي ، به تماشا ، به شکيبايي تو به نفس هاي تو در سايه سنگين سکوت به سخنهاي تو با لهجه شيرين سکوت شبحی چند شب است آفت جانم شده است اول اسم کسی ورد زبانم شده است در من انگار کسی در پی انکار من است یک نفر مثل خودم ، عاشق دیدار من است یک نفر ساده ، چنان ساده که از سادگی اش می شود یک شبه پی برد به دلدادگی اش آه ای خواب گران سنگ سبکبار شده بر سر روح من افتاده و آوار شده در من انگار کسی در پی انکار من است یک نفر مثل خودم ، تشنه دیدار من است یک نفر سبز ، چنان سبز که از سرسبزیش می توان پل زد از احساس خدا تا دل خویش رعشه ای چند شب است آفت جانم شده است اول اسم کسی ورد زبانم شده است آی بی رنگ تر از آینه یک لحظه بایست راستی این شبح هر شبه تصویر تو نیست؟ اگر این حادثه هر شبه تصویر تو نیست پس چرا رنگ تو و آینه اینقدر یکیست؟ حتم دارم که تویی آن شبح آینه پوش عاشقی جرم قشنگی ست به انکار مکوش
آری آن سایه که شب آفت جانم شده بود آن الفبا که همه ورد زبانم شده بود اینک از پشت دل آینه پیدا شده است و تماشاگه این خیل تماشا شده است آن الفبای دبستانی دلخواه تویی عشق من آن شبح شاد شبانگاه تویی.
نام من عشق است . آیا میشناسیدم؟ 4 آبان 1389برچسب:, :: 12:27 :: نويسنده : مسافر
یادم باشد حرفی نزنم که به کسی بربخورد سواريم ،سوار باد،مسافري خسته تنم به داد گريه هام نَرِس،با شادي بيگانه منم مثل ِ خود پرنده ها پَر زدن ُ خوب بلدم در بين اين ستاره ها عمريه پَر پَر مي زنم کَسي نگفت کجا برم،خونه ر ُ کَس نشون نداد هرکي منو روونه کرد گرفت سپرد به دست باد!
کَسی به من هرگز نگفت چرا باید سفر کنم! از ریشه و از خاطره چرا باید گذر کنم! ای کاش کَسی به من می گفت سهم من از دنیا چیه؟! خانه کجاست!غربت کجاست!همدرد بغض من کیه!
کَسي نگفت کجا برم،خونه ر ُ کَس نشون نداد هرکي منو روونه کرد گرفت سپرد به دست باد!
هنوز دارم پَر می زنم مثل ِ خود پرنده ها اما نمی دونم که باز غربت کجــــــــاست!خــــــــانه کجاست!!! سفر همیشه واسه من قصه ی تکراری بوده چکیدن قطره ای اشک در پی دلداری بوده! سفر حکایت ِ منه،حکایت و قصه ی من پروازم ُ از من بگیر، بال و پَرم خسته شــــــــــــــــــدن
کَسي نگفت کجا برم،خونه ر ُ کَس نشون نداد هرکي منو روونه کرد گرفت سپرد به دست باد!
هنوز دارم پَر می زنم مثل ِ خود پرنده ها اما نمی دونم که باز غربت کجــــــــاست!خـــــــــــــــــــانه کجاست!!! پيوندها
ابتدا ما را با لینک و نام وبلاگ در سایت خود لینک کنید و سپس از این فسمت خود را به صورت خودکار لینک کنید با تشکر |
||||||||||||
![]() |